24سپتامبر

آقای عزیزی که یتیم هارا به دانشکده میفرستید،

دیروز مسافرت من با قطار چهار ساعت طول کشید،من در احساسات عجیبی غوطه ور بودم برای اینکه در عمرم قطار ننشسته بودم. دانشکده محیط بزرگی است خیره کرده به طوری که هرگاه از اتاقم خارج می شوم فکر میکنم گمشده ام و فوری به اتاقم باز میگردم.وقتی که کمی از گیجی بیرون آمدم از وضع این جا مفصل خواهم نوشت.الان غروب شنبه است و در صبح دوشنبه شروع میشو.آن وقت من راجع به درس هایم بر ایشان می نویسم فعلا می خواهم چند کلمه بنویسم که با شما آشنا شوم.

نامه نوشتن به کسی که انسان ندیده و نمی شناسد کمی مضحک است .اصلا برای من نامه نوشتن عجیب و غریب است .من کسی را نداشتم که برایش نامه بنویسم بنابراین اگرنامه های من درجه یک نیست ببخشید.

دیروز قبل از حرکت مادام لیپت،کنفرانس مفصلی داد و تقریبا تکلیف بقیه ی عمر مرا تعیین کردٍاز جمله راجع به رفتار من نسبت به آقایی که آن قدر در حق من بزرگواری و آقایی کرده خیلی سفارش کرد از احترام نسبت به شما فروگذار نکنم. ولی در آخر شما را به خدا چگونه نسبت به کسی که اسم خود را ژان اسمیت می گذارد احترام به جا بیاورم؟این هم شد اسم، چرا اسمی انتخاب نکردید که کمی با شخصیت تر باشد؟

من همه ی عمر تنها و بی کس بوده ام ،ناگهان یک نفر پیدا شد که نسبت به من وآتیه ی من اظهار علاقه کرده است.لذا تمام این تابستان من راجع به شما فکر کردم.احساس می کنم که خانواده ای پیدا کردم و لالاخره من هم به کسی تعلق دارم و از این فکر احساس آرامش می کنم.ولی متاسفانه نمی توانم قوه ی تخیل خود را در اطراف شما جولان دهم.

من فقط سه چیز را راجع به شما می دانم:

1.شما قد بلندید.

2.شما متمولید.

3.شما از دخترها بیزارید.

حالا من اگر بخواهم شما را "آقای عزیز از دخترها بیزار"خطاب کنم اهانتی است نسبت به خودم ،اگر بگویم " آقای متمول عزیز" این برای شما موهن است،مثل اینکه پول مهم ترین چیزهاست،از کجا معلوم که انسان همه ی عمر غنی بماند،ولی آنچه مسلم است شما همیشه دارای این لنگ های دراز خواهید بود لذا من تصمیم گرفته ام که شما را "بابا لنگ دراز " خطاب کنم.امیدوارم به شما بر نخورد.این شوخی بین ما دو نفر خواهد بود و به مادام لیپت هم نخواهیم گفت.

دو دقیقه دیگر زنگ ساعت ده زده خواهد شد.زندگی ما،خوردن ،خوابیدن و کلاس رفتن است که همه با صدای زنگ اعلام می شود...آهان،یک دو سه ... شب بخیر با احترامات زیاد.