16:20:49 1398-11-14

چهارشنبه شوم(1)

چهارشنبه ی اول هر ماه از آن روزهایی بود که با بیم و هراس انتظارش را می کشیدند،با بردباری و شهامت برگزارش میکردند و سپس به دست فراموشیش می سپردند.

بایستی کف اتاق ها و راهروها بدون لک،مبل و صندلی ها بدون گرد و خاک و رختخواب ها بدون ذره ای چرک باشند.نود و هفت بچه ی یتیم کوچولو را که در هم میلولیدند باید تمیز کرد،سرشان را شانه کرد،لباس ارمک نو به آنها پوشانید،تکمه هاشان را انداخت و هرچند دقیقه به هرنود و هفت نفر یادآوری کرد که هرگاه یکی از امناء سوالی کرد بگویند "بله آقا" یا  "نخیرآقا" و کلمه ی "آقا" را فراموش نکنند.از آنجایی که جروشای بینوا از همه ی اطفال بزرگتر بود تمام بارها به دوش وی می افتاد.این چهارشنبه هم بالاخره مثل ماه های قبل به پایان رسید و جروشا که تمام بعدازظهر در آبدارخانه برای میهمانان های نواخانه ساندویچ درست کرده بود با کمال خستگی به طبقه ی بالا رفت که به وظایف عادی و روزانه خود بپردازد.در اتاق "ف" یازده طفل 4 تا 7 ساله تحت نظر وی بودند.جروشا بچه هارا قطار کرد،بینی یک یک را پاک و لباس هاشان را صاف کرد و آن هارا به صف به سالن غذاخوری برد تا شام خود را که عبارت از نان سفید و شیر و یک ظرف کمپوت بود بخورند.سپس با نهایت خستگی در درگاه پنجره نشست و شقیقه های پرتپش و داغ خود را به شیشه ی سرد چسبانید.از ساعت پنج صبح جروشا سرپا بود و به دستور هرکس این طرف و آن طرف دویده و نیش زبان های رییس عصبانی و جدی را به جان خریده بود.

مادام لیپت آن قیافه ی آرام و متینی را که درمقابل خانم ها و آقایان اعانه دهنده نشان میداد در برابر اطفال نداشت.

جروشا از پشت پنجره چمن های یخ زده جلوی عمارت را تماشا می کرد و با خود میگفت:«تا آن جایی که من خبر دارم مجلس امروز با موفقیت برگزار شد».

آقایان امناء اعانه دهندگان و خانم ها تمام مؤسسه را بازدید کرده بودند،گزارش ماهانه خوانده شده بود.سپس چای و ساندویچ صرف شد و اینک با عجله به منازل خود و به سوی محیط آرام و بخاری گرم می رفتند تا اطفالی را که پرورش و تربیت آنها را به عهده گرفته بودند  برای یک ماه فراموش کنند.

جروشا به اتومبیل هایی که یکی پس از دیگری از در پرورشگاه خارج می شدند با کنجکاوی و اشتیاق می نگریست و در عالم  رویا آن ها را تا خانه های مجلل و با عظمتی که پای تپه دیده بود مشایعت می کرد،و سپس به خود جرأتی داد و در عالم خیال خود را در پالتو خز و کلاه مخملی که با پرها تزیین شده بودند در یکی از اتومبیل ها نشسته تصور کرد که با صدایی آرام و بی علاقه به شوفر میگفت:«برو به خانه» ولی همین که به آستانه ی در منزل رسید دیگر قوه ی تخیلش پیشتر نمی رفت .جروشا هرگز داخل منزلی را ندیده و جز پرورشگاه برای خود خانه ای نشناخته بود.

قوه ی تخیل جروشا خیلی قوی بود به طوری که مادام لیپت معتقد بود که در آینده برای وی ایجاد دردسر خواهد کرد.

با این که هفده سال از عمرش می گذشت هرگز قدم به داخل یک منزل عادی نگذاشته بود و نمی دانست سایر بندگان خدا که تحت رژیم پرورشگاه نبودند چگونه ساعات عمر خود را می گذرانیدند.