چهارشنبه شوم(3)

مادام لیپت چند لحظه ای سکوت کرد و اعصاب جروشای بیچاره را تحت فشار بیشتری قرار گرفت.سپس مادام لیپت چنین ادامه داد:

«معمولا اطفال از شانزده سال به بالا را ما اینجا نگه نمی داریم ،تو در این مورد مستثنی بودی برای این که تو مدرسه را در چهارده سالگی تمام کردی و نمره های خوب گرفته ای،گرچه متاسفانه نمی توانم بگویم اخلاقت خوب بوده...به هر حال تصمیم گرفته شد که تورا به دبیرستان دهکده بفرستند و حالا دوره ی دبیرستان هم دارد تمام می شود و دیگر پرورشگاه نمی تواند ضامن مخارج تو باشد چون در هر حال تو دوسال هم از دیگران زیادتر مانده ای (مادام لیپت یا فراموش کرد و یا  نخواست به روی خود بیاورد که در این دو سال جروشا در مقابل مخارج خود مثل یک کارگر در این موسسه کار کرده است و همیشه کارهای پرورشگاه در درجه اول و تحصیلات در درجه ی دوم قرار گرفته است و روزهایی مثل آن روز نمی گذاشتند جروشا به مدرسه برود تا مثل حمال از صبح تا غروب کار کند.)

«...بله....موضوع آتیه تو پیش آمد و پرونده ی تو را مطالعه کردند و روی آن بحث شد.»در این جا مادام لیپت نگاهی به جروشا انداخت که تمام وجود دخترک به لرزه درآمد.

«... از آن جایی که نمره های تو خیلی خوب بوده و در انگلیسی نمره های عالی داری و مادموازل پریچارد هم که در کمیته مدرسه شما عضویت دارد به نفع تو صحبت کرد و یک قطعه از انشا تو را که تخت عنوان "چهارشنبه ی شوم" نوشته بودی در کمیته خواند.گرچه به نظر شخص من خیلی غریب است که تو به جای سپاسگزاری از موسسه ای که تو را بزرگ کرده ،چهارشنبه ی اول هر ماه را با آن همه آب و تاب مسخره قرار می دهی ! و اگر این مقاله جنبه ی فکاهی نداشت تصور نمی کنم مورد اغماض قرار میگرفت. ولی  خوشبختانه آقای ... همین ... این آقایی که الان رفتند خیلی شوخ طبع و ظریف پسندند و به خاطر همین انشا مزخرف می خواهد تو را به دانشکده بفرستد.»

چشم های جروشا گرد شد ،خیره شد و پرسید:

«به دانشکده؟»

مادم لیپت سری به اثبات تکان داد و گفت :

«به همین منظور بود که بعد از رفتن دیگران به دفتر آمدند تا راجع به شرایط این کار گفت و گو کنند ،به نظر من شرایط عجیبی است .این آقا معتقدند که قوه ی ابتکار تو  قوی است و به همین جهت می خواهند وسایل تربیت تو را فراهم کنند که نویسنده بشوی.»

«نویسنده»

حالت رخوتی به جروشا دست داد و فکر کرد خواب می بیند.

«بله،میل و اراده ایشان چنین است و این که نتیجه ای خواهند گرفت یا نه ،آینده نشان خواهد داد.ماهانه ای که برای تو تعیین شده شاهانه است.من نمی دانم دختری که در عمرش پول نداشته خرج کند چگونه می تواند از این همه پول نگه داری کند.قرار شد که تا آخر تابستان همین جا بمانی و میس پریچارد محبت کرده قبول کرد که  تا آن موقع تو را برای رفتن مرتب کند.پول پانسیون و تدریس تو را مستقیما به دانشکده می پردازند و در عرض این چهار سالی که آن جا هستی ماهی سی و پنج دلار پول جیب برای تو فرستاده خواهد شد.این پول به وسیله ی منشی مخصوص این آقا برایت فرستاده می شود . تو در مقابل هر ماه باید یک نامه به این آقا بنویسی نه برای اینکه تشکر کنی  چون ایشان از تشریفات خوششان نمی آید بلکه جزییات زندگی خود و پیشرفت هایی که در تحصیل می کنی شرح خواهی داد،عینا مثل اینکه پدر و مادری داشته باشی و به آنها نامه بنویسی. این نامه ها برای آقای ژان اسمیت و توسط منشی ایشان فرستاده خواهد شد.این آقا ژان اسمیت نیست ولی ایشان میل دارند ناشناس بمانند و برای تو همیشه ژان اسمیت خواهند بود و علت اینکه میل دارند این نامه ها نوشته شود این است که ایشان معتقدند هیچ چیز مثل نامه نمی تواند اصلاحات ادبی و استعداد و قدرت تخیل شخص را برساند و از آنجایی که تو خانواده ای نداری تا با آنها مکاتبه کنی لذا ایشان میل دارند که تو به اسم ژان اسمیت با ایشان مکاتبه کنی که ضمنا بتوانند از جریان پیشرفت تو هم واقف باشند.البته تو هرگز جوابی به نامه های خود دریافت نخواهی کرد و اگر چنانچه تصادفا نکته ای پیش آید که احتیاج به جواب باشد،مثلا اگر خدایی نکرده تو را از دانشکده اخراج کنند تو به آقای گریکر منشی ایشان باید بنویسی.

نوشتن نامه های ماهانه از طرف تو اجباری است و تنها وسیله ای است که تو دین خود را به آقای...این آقا ادا میکنی،مثل اینکه در هر ماه قسط بدهی خود را بپردازی.من امیدوارم که همیشه احترامات لازمه را در نامه ها به کار بری تا معرف تعلیماتی باشد که فرا می گیریو در نظر داشته باشی که به یکی از اعضای موسسه ژان گریر کاغذ می نویسی...»

جروشا آرزومندانه به طرف در نگاه کرد،می خواست از آنجا بگریزد، به گوشه ای برود و فکر کند.پس از جای بلند شد و یک قدم به عقب رفت ولی مادام لیپت با اشاره دست او را نگاه داشت و گفت:

«امیدوارم از این اقبالی که ناگهان به تو رو کرده شکرگزار باشی.برای دخترانی با موقعیت تو کمتر همچو شانس ها دست می دهد که موجب ترقی آن ها گردد و تو باید به خاطر داشته باشی که...»

«بله...البته خانم،متشکرم. فعلا بروم شلوار فردی پرکین را وصله کنم...»

جروشا برق آسا آن اتاق را ترک گفت و در را پشت سر بست و دهان مادام لیپت برای بقیه نطقی که حاضر کرده بود بازماند.