اول اکتبر

بابالنگ دراز عزیز،من عاشق دانشکده هستم و بیش از همه عاشق شما که مرا به دانشکده فرستادید،آن قدر خوشحالم که از شدت هیجان خوابم نمی برد.شما نمی دانید این جا با پرورشگاه"ژان گریر" چقدر فرق دارد،من در خواب هم نمی دیدم چنین جایی وجود داشته باشد،دلم برای دخترانی که نمی شوانند به این دانشکده بیایند میسوزد یقین دارم دانشکده ای که در موقع جوانی رفته اید به این خوبی نبوده است.

من با سه نفر از دانشجویان در یک عمارت برج مانندی هستیم.یکی از آن ها سال آخر دانشکده است و عینک می زند و دائم میگوید "بچه ها خواهش می کنم کمتر سر و صدا کنید" و اتاق تنها دارد.دو نفر دیگر سال اول هستند؛یکی از آن ها سالی ماک براید و دیگری ژولیا روتلج پندلتن در یک اتاق هستند.سالی مو قرمز،بینی سربالا، خون گرم و خودمانی است.ژولیا از یک خانواده ی درجه یک از نیویورک آمده و هنوز وجود مرا احساس نکرده است.

با این که معمولا به دانش آموزان سال اول اتاق تنها نمی دهند،نمی دانم چه شده که بدون درخواست به من اتاق تک داده اند.فکر می کنم کسی که اسامی را ثبت می کند نخواسته دختران پدر و مادر دار با من که در نوانخانه بزرگ شده ام یک جا بگذارد ،می بینید گاهی یتیم بودن هم مزایایی دارد.

اتاق من در گوشه ی شمال غربی است و دو پنجره دارد و خیلی خوش منظره است.وقتی که انسان هیجده سال با بیست نفر دریک سالن خوابیده ،تنها بودن عالمی دارد.این اولین باری است که من توانسته ام با جروشا آشنا شوم و او را درست بشناسم ،گمان می کنم که از او بدم نیاید،شما چطور؟